بازم با تاخیر برات میگم عزیزم تو به دنیای من و بابایی پا گذاشتی و مارو غرق شادی کردی اما همش خواب الو بودی و تو خواب هم اصلا به هیچ وجه سینه ام رو نمی گرفتی شاید از صبح تا شب نهایت نیم ساعت سینه ام رو مک زدی اما خبری از شیر نبود بعد از ظهر همه اومدند به دیدنت هر کی میدیدت می گفت چه تپله اما چشات بسته بودو من مشتاق دیدن رنگ چشات خوشگلم روز ساکت بودی اما شب شد و من هنوز شیر نداشتم وشما گرسنه بودی و مدام گریه میکردی و منم کاری ازم بر نمیومد جز دعا که خدایا نذار بچه ام گرسنه بمونه روزیش رو تو سینه هام جاری کن فردای روز تولدت دکتر اطفال اومد و معاینت کرد و خبر سلامتی کاملت رو به ما داد و گفت زردیت نرماله فقط باید تند تند...